داستان امروز داستان زندگی و درد و دل رویا هستش که ایشالا درس عبرتی برای ما باشه ، در اخر دعای خیر برای بهتر شدن شرایط رویا فراموش نشه
به نام همون خدایی که خودش خواست گریه کنم اسمم رویاست از دروغ بدم میاد…دلم سادس عین دل ساده ی گنجیشکا…خرم ما خر تر از همه ی خرای دنیا قضیه از اینجا شروع شد که چندسال پیش یه پسری یهویی جلو زندگی آرومم سبز شد... چندین ماه پیشنهاد دوستی داد اما من قبول نمیکردم دلم یه جا دیگه گیر بود پیش پسر همسایه مون فرزین البته با همون فرزینم تازه بهم زده بودیم یه ماهی میشد…تقصیر من بود…همه چیو من خراب کردم…ارشد ارومیه قبول شد…ترسیدم …مثلا خواستم نازموبیشتر بکشه..آخه ۴سال بود که اون عاشق من بود من عاشق اون اما فقط با نگاه…بلاخره پیشنهاد داد ویه هفته باهم بودیم ج کنکور که اومد باهاش بهم زدم…خدا خدا میکردم دوباره برگرده پیشم… اما.. که یه دفعه سروکله این پسره تو زندگیم پیدا شد …چند ماهی تو کفم بودو التماسمو میکرد که باهاش دوست شم با اینکه خیلی خوشکل و خوش اندامو خوشتیپ بودنمیخواستمش انصافا از لحاظ ظاهری همه چی تموم بود…ولی من دلم گیره یه نفر بود…فرزین خیلی اصرار کرد اما جوابم نه بود..یه روز اومد تا دانشگا دنبالم…همه دوستام حسودیشون شده بود..نمیدونم شمارمو از کدوم از خدابی خبری گرفته بود…تا اینکه یه روز دیدم دوستاش زنگ زدن گفتن فلانی به خاطرت خودکشی کرده بیمارستانه…مامانش زنگ زد گفت پسرم داره به خاطرت میمیره التماسمو کرد که حداقل تا وقتی که خوب شه باهاش حرف بزنم…قبول کردم..آخه دلم سوخت…با ترامادول خودکشی کرده بود…یه ماه باهاش حرف زدمفقط تلفنی بهتر که شد خدافظی کردم واسه همیشه…التماس کرد ترکش نکنم اما نموندم چون فرزین خواب هر شبم بود ۲باره خودکشی کرد….۲باره قصه شروع شد…فقط به حرمت مامانش قبول میکردم….بعده خدافظی خواهرش پریا زنگ زد فحشم داد که داداشش به خاطر رفتنم معدش خونریزی کرده چون بعده خودکشا ضعیف شده بود معدش…گفت اگه داداشش طوریش بشه تقصیره منه و حلالم نمیکنن..شماره بیمارستان و اتاق داداششو داد بیمارستان لقمان… زنگ زدم خودش بود تو بیمارستان…صدای بیمارستان همه چی تابلو بود …صداش…ای خدا …خیلی ترسیده بوده…..رفتم امام زاده شمع روشن کردم با گریه گفتم خداجونم اگه فرزینم مصلحتم نیست باشه اصراری ندارم اما این غریبه رو هم نمیخوام لطفا یه کاری کن که فراموشم کنه…یادمه با گریه به خدا گفتم خداجونم اگه حتی یه قطره اشک سر این پسره از چشام بریزه تقصیره من نیستاچون همه چیو سپردم دست خودت…اما همین یه قطره اشک شد یه دریا….. سرنوشت یه کاری کرد که این حرف زدنای موقتی من واسه خوب شدنش تبدیل شد به سه سال با تموم صداقتم دیگه بعده چند ماه که عادت کرده بودم بهش …دیگه عاشقش شدمو شد دنیام شد نفسم شد زندگیم دو سال از زندگیمون میگذشت…شده بودم واسش عروسک بعده کلاسام باید زود برمیگشتم خونه. و زود از خونه تکی میزدم که رسیدم…زیاد با دوستام بیرون نمیرفتم ….برامم مهم نبود آخه وقتی کسی دنیاته بسه دیگه بعده دو سالیه روز که تو پارک بغلش کرده بودم…دقیقا یادمه۲۰آذر بود….هوا بارونی زمین خیس…..بغلش که کرده بودم دست کردم تو جیبش…عین همیشه دنیال شکلات بودم…که دوتایی باهم گازش بزنیم نصف مال اون نصف مال من…. اتفاقی یه برگه از تو جیبش در آوردم با اصرار خواست بگیره اما نذاشتم فتوکپی بود یه ورش از شناسنامش یه ور از کارت پایان خدمتش….وقتی خوندم مغزم منفجر شد سرم داغ کرد…
ادامه مطلب<<<<