چنان شکافته بود که کابل هاي بعثي ها به استخوان هاي او
مي پيچيد اما عطششان فرو نمي نشست ...
بر زخم هايش نمک ريختند و باز راضي نشدند و تن شرحه شرحه اش
را روي خرده شيشه ها غلتاندند و دست آخر او را به برق وصل کردند ...
کاش دنيا جسم رضا را مي ديد و به سازمان هاي بشر دوستانه
هبوط انسانيت را نشان مي داد ...
کاش دنيا بداند اردوگاه تکريت جايي بود ديوار به ديوار جهنم که اسراي بسياري
از جمله قدرت الله رحماني بر اثر تشنگي و بي آبي به شهادت رسيدند ...
کاش دنيا بداند عبدالمهدي نيک منش مدت ها قبل بر اثر بيماري مرگ ،
(يعني بي دليل) شهيد شده بود اما صليب سرخ پي در پي از مادرش
نامه هايي مي آورد که در آنها نوشته بود :
" عبدالمهدي چقدر آرزو دارم تا زنده ام تو را دوباره ببينم " . . .
بخشی از کتاب من زنده ام ، خاطـرات دوران اسارت معصومه آباد .