سلام من حسین هستم 19 ساله از کرمان این داستان برمیگرده ب تابستون سال پیش و من با خاله و دایم و خانوادهاشون رفتیم پیک نیک محیط اطراف ما جنگلی بود و پر آلاچیق، ما قبل از ورود ب اون منطقه نگهبان گفت ک شب نمونید ولی ما توجه نکردیم و من گفتم مگه چی میشه هیچ کس هیچ غلطی نمیتونه بکنه بالاخره هرجور ک بود گذشت و شد ساعت 10 شب من طبق معمول زغال گذاشتم واسه قلیونم بعد اومدم داخل محوطه ک بچرخونم زغال ها رو ک صدای قدم از پشتم شنیدم چرخوندن رو قطع کردم و برگشتم ببینم چ خبره راستی نگفتم من ترسم نسبت ب این چیزا خیلی کمه خب داشتم میگفتم من برگشتم و دیدم چیزی پشتم نیست همین ک دوباره اومدم شروع به چرخوندن کنم یکی زد رو شونه سمت راستم همین ک برگشتم دیدم یه سیاه چهره قد بلند جلومه تا اومدم ب خودم بجنبم دیدم نقش زمین شدم هر قدم نزدیکم میشد من عقب تر میرفتم تا اینکه باز رسید بهم دوباره بلندم کرد کوبیدم ب زمین و فقد حرف خودمو تکرار میکرد (هیچ کس هیچ غلطی نمیکنه)جالبیش اینجاست صدامم در نمیومد و فقد نگاش میکردم. نمیدونم چی شد شوهر خالم اومد بیرون منو اونو دید همین ک شوهر خالم اومد بیاد طرفمون دیدم با نیسته بعدش ک همه متوجه شدن بدون اینکه وسیله ها رو جمع کنیم از اونجا فرار کردیم.
بروز ترین سایت جن]]>