این واقعیتی ک میخام براتون تعریف کنم واسه پسر عمه ام اتفاق افتاده ،
6 ساله پیش پسر عمه ام چند نفره میرن باغ یکی از دوستاش ، اونجا بودن و شام خوردن و همگی روی ایوان خابیدن نصفه های شب که میشه پسر عمه ام میگه یکی از دوستاش بیدارش کرده گفته پاشو بریم عروسی
گفته الان عروسی ! گفته اره
میگه چشمم به پاهاش که افتاده از زانو به پایین پای اسب بوده
ولی زیاد اعتنا نکرده گفته حتما خاب آلوده اشتباه میبینه و بلند میشه و باهاش میره خیلی از باغ دور میشن به پایین یک کوه که میرسن میبینه بالای کوه عروسی و میرن
بالا وقتی میرسه میبینه یک عروسی مجلل و وسط مجلس یک آتیش بزرگه و یک دیگ بزرگ که داخلش گوشت داره پخته میشه و شام عروسی بود ، مجلس ک تمام میشه به همه ظرف دادن واسه غذا و گفتن هر کسی خودش باید غذا ظرف کنه ، نوبت پسر عمه ام که میشه میره جلو و طبق عادت بسم الله الرحمن الرحیم میگه و در یک لحظه میبینه همه چیز غیب شده و خودش تنها روی کوه وایستاده و اونجا تازه به خودش میاد و با کلی ترس به باغ برمیگرده و میبینه دوستاش دارن دنبالش میگردن و جریان و واسه اونا تعریف میکنه و همگی تا صبح بیدار می مونن.
بروز ترین سایت جن]]>