این ماجرا واسه ۱ماه پیشه ما تو یه محیطی هستیم ک بهش میگن پایگاه پدر من نظامیه. ما. ۱۲سال بود تو این خونه بودیم دیگه خسته شده بودیم با ابجیم و داداشمو مامان هماهنگ کردیم ک موخه بابامو بزنیم ک بریم یه خونه جدید بزرگ تر بابام بلاخره راضی شد رفت اقدام کرد تو اداره بعد از ۱ماه یه خونه تو همون شهرک بهمون دادن خیلی بزرگ بود مخصوصا از خونه قبلیمون ما بد از یه ماه تمام وسایلامونو جمع کردیم تو ۲روز رفتیم اون خونمونو وسایلامونو چیدیم هرکدوم برای خودمون اتاقی برداشتیم منو ابجیم تو یه اتاق داداشم تنها اولاش خیلی خوب بود تا ماجرا از یه شب لعنتی شروع شد هیچکس خونه نبود من کلا بیشتر شبا تنهام مامانم میره مغازه ابجیمم دانشگاه میرفت داداشم ک میدونید پسره همش بیرونه تو خونه بودم ک یهو دیدم اب دست شویی باز شد صدارو دنبال کردم دیدم إکسی خونه نیست شاید من رفتم نبستم زیاد پیگیر نشدم رفتم پای گوشی داشتم به دوستم پیم میدادم یهو دیدم. صدای بهم کوبیده شدن یخچال میاد گفتم یونس تووویی دیدم جواب نداد. اخه هیچ موقع جواب منو نمیده. گفتم اه بمیری. بد رفتم دیدم هیچ کس نیست همینجوری یخچال داره بازو بسته میشه از ترس شکه شده بودم رفتم تو اتاق درم بستم انقدر گریه کرده بودم ک کبود شده بودم. یهونشستم پاین در اوتاقم ک دیدم یکی هی با پا داره درو میکوبه هی درو میزد من انقدر ترسیده بودم ک فقط جیغ میزد از ته دل گفتم خداااااااا مامانمو میخوام مامان. کارم شده بود تو ۱ساعت گریه. بعد یه ساعت صدای آیفون اومد از ترس نمیتونستم نه درو باز کنم نه پاشم پاهام بی حس شده بود مامان اومد. اولاش ترسیده بود چون قیافم خیلی بد بود گبود شده بودم اصلا بعد ک ماجرارو بهش. گفتم باور نکرد از اون روز به بعد تا ۲ماه هیچ اتفاقی. نیفتاد. بعد از ۲ماه سر سفره نشسته بودیم ک یهو دیدیم یه نفر دستگیره درو اورد پاین در باز شد طوری ک انگار دارن میرن بیرون یا دارن. میان تو از ترس دوباره دستام می لرزید بابام گفت باده پیش خودم گفتم باد دستگیره درو میاره پاین؟ ناهارو خوردیم اومدیم با ابجیم سفره رو جمع کنیم یهو برق خاموش شد طوری ک یه نفر اونو خاموش کنه هیچی دیگه نگفتیم بابام حرفی نداشت بازم دیگه کاریم نداشت تا دیشب داشتم زندگی یه داستان وحشتناکو میخوندم اصلا تو حس بودم یهو دیدم یکی چکم زد. طوری از تخت پریدم ابجیم فهمید گفت بیا. پیش من بخواب بیا رفتم پیشش دراز کشیدم. تا صبح دیگم نخوندم از این داستانا گفتم شاید توهم زدم ولی. مامان بابام دیدن پ ن توهم نیست حوصله ام سر رفته بود ک گفتم یه قسمت از این ماجرارو بگم همین الانم ک دارم مینویسم احساس میکنم یکی داره نگام میکنه. این بخشی از اتفاقای زندگیم. تو این خونه بود انقدر زیاده ک نمیشه تو یه قسمت گفت میل خودتونه باور کنید یا نکنید.
بروز ترین سایت جن]]>