سلام من محسنم از آذربایجان ساکن همدانم، من در محله ای زندگی میکردم چند سال پیش به تازگی به جای دیگه ای اسباب کشی کردم، تو محله قبلیم یک خونه خرابه ای است من یک شب یادم میاد از سرکار برمیگشتم اون شب خانمم خونه نبود خونه مادرش رفته بود چون مادرش مریض بود و مراقبت میخواست ، من وقتی از خونه خرابه رد شدم صدای عجیبی مثل صدای اسب که وقتی پاهاشو میاره بالا و میچرخونه رو شنیدم و این باعث شد که کنجکاو شم و داخل خونه خرابه رو نگاه کنم این خونه ای که میگم درش باز بود و سقف خونه نداشت ولی اتاق و حال بدون سقف بود یعنی دیوارایی برای جدا سازی اتاق ها داشت...
ادامه ی این داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید
بروز ترین سایت جن]]>
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0