با سلام این قضیه ای که میخوام بگم واقعا خیلی ترسناکه شاید به شما ترسناک نباشه ولی برای من که پیش اومده خیلی وحشتناکه، من اسمم میناس 24 سالمه من دوسال پیش ازدواج کردم شوهرم کارش شبانه بود نگهبان بود شب ساعت دوازده میرفت و دوازده ظهر برمیگشت، چند شب بعد عروسیمون یعنی اولین شبی که شوهرم رفت سرکار و من تنها موندم داخل خونه ، شوهرم وقتی رفت من مشغول خوردن شیر و کیک بودم چون عادتمه هرروز بخورم یک شب نخورم روز نمیشه عادت کردم، که یک دفعه صدا در اومد رفتم دم در دیدم شوهرمه با خودم گفتم شاید کار داره برگشته، اومد داخل نه سلامی که نه حرفی ازش پرسیدم چرا برگشتی جوابی نداد فکر کردم ناراحته پس چیزی نگفتم رفتم داخل همراهش، دیدم رفت تو اتاق تا بخوابه در رو هم بست، شب شده بود هرچی در زدم در رو باز نکرد مجبور شدم تو حال بخوابم، صبح که شد رفتم تو اتاق شوهرم نبود ظهر که شد شوهرم برگشت سلام کرد و مثل همیشه حالمو پرسید و لبخند زد گفتم خوب موقعیتیه که ازش بپرسم دیشب چش بوده...
ادامه ی این داستان را در ادامه مطلب بخوانید
بروز ترین سایت جن]]>
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0