نامه هایی به آنا (شعر)
حسین پناهی
نامه هایی به آنا دفتر ششم از مجموعه چشم چپ سگ از حسین پناهی است و در واقع نامه هایی است که حسین پناهی خطاب به دخترش آنا نوشته است .
پناهی در 6 شهریور ماه 1335 در روستای دژکوه از توابع استان کهگلویه و بویر احمد به دنیا آمد . البته این تاریخی بود که در شناسنامه اش نوشته بودند . پس از مرگ او و بر اساس آزمایش DNA زمان تولدش را 6 شهریور 1339 تشخیص دادند .
در سال 1351 به قم رفت و به فراگیری درس طلبگی پرداخت . اما سه سال بیشتر آنجا نماند و در سال 1354 حوزه را رها کرد و به شوشتر رفت و معلم شد . در سال 56 به دژکوه برگشت و ازدواج کرد . او در سال 59 به جبهه رفت و در جبهه جنگ نیز در فعالیت های فرهنگی شرکت داشت . در همین سال بود که آنا دومین دخترش به دنیا آمد . در سال 1360 به تهران مهاجرت کرد و یک سال را در یکی از مقبره های خصوصی امام زاده قاسم روزگار گذراند . از این تاریخ به بعد به عضویت گروه های تئاتر درآمد ، نمایش نامه نوشت ، کارگردانی کرد ، بازیگری کرد ، و در سال 64 به استخدام صدا و سیما درآمد . اولین تجربه های شعر نویسی را در سال 67 کسب کرد . و و و .... کارهای فراوان او در حوزه شعر و ادبیات و سینما که قصد نام بردن از همه را اینجا ندارم .
آخرین تماس تلفنی را با پسرش در ساعت نُه شب 14 مرداد 1383 برقرار کرد و پیکر بی جانش سه روز بعد یعنی 17 مرداد توسط دخترش آنا کشف شد . او را در زادگاهش ، دژکوه به خاک سپردند . و مثل بسیاری از هنرمندان ، بعد از این تاریخ بود که او شناخته شد و همه بر فقدانش غصه خوردند .
در سال 1384 مجموعه کامل اشعارش "چشم چپ سگ" به چاپ رسید و در سال 1388 آلبومی از شعرهایش که در آخرین روزهای حیاتش ضبط شده بود ، با صدای حسین پناهی منتشر شد .
چند نمونه از شعرهای کتاب "نامه هایی به آنا" را در ادامه مطلب بخوانید ...
مشخصات کتاب :
نام کتاب : نامه هایی به آنا
نویسنده : حسین پناهی
موضوع : شعر
ناشر : دارینوش
چاپ دوم 1386
قیمت : 1500 تومان
آن ِ عزیزم !
این روزها هر وقت به تو فکر می کنم ،
به تصویر ِ کبوتری می رسم
که در لابه لای درختی ناشناخته نشسته است
و در زیر ِ باران ِ یک ریز ،
به دنبال ِ چیز نامعلومی به چپ ُ راست گردن می کشد !
این تصویر را شاید از حسی گرفته ام ،
که در اعماق نگاهت پنهان کرده یی !
....
از فرانسه نا امیدم که در قرن نوزدهم و بیستم ،
مهد ِ زایش ِ مکاتب ِ متعدد هنری ،
در شعر ُ نقاشی ُ رمان ُ کل ِ فرهنگ بود ،
ولی به ناگهان قلم ها به دور انداخته شد
و آدامس جای آن را گرفت !
ژان پُل سارتر
ژاک پره ور ،
سیمون دوبوار ،
فلوبر ویکتور هوگو ...
قهرمانان ِ ملی ِ فرانسه که فخر ِ دوران نیز بودند ،
به پیرس ُ هانری ُ زیدان ُ پلاتینی تبدیل شدند !
به جای دست ها ،
پاها ارزش یافته و به سرعت هم پیش می روند ...
منظورم این است که قافله سالاران معضلات فکری ِ بشر ،
به این نتیجه رسیده اند که
به جای فکر کردن ، مَست کنند !
به جای طرح مسایل ِ فلسفی ،
خوب غدا بخورند ُ خوب بدوند ُ خوب بخندند ...
به جای کافه ها ی روشن فکر ُ بحث ها و مجادله ها ،
به کاباره ها و دانسینگ های مبتذل پناه ببرند !
آیا این چنین است ....
که اگر اینچنین باشد ... وحشتناک است !
...
هم چنان حالم خوب نیست !
احساس می کنم شکست خورده ام ،
در زمان ُ در عرض !
از که ؟ صحبت ِ کَس نیست ...
نمی دانم ... احساس می کنم ،
کلمه ی ابد گنجشک ِ وجودم را مسحور ِ چشمان ِ خود کرده است !
ساعت پنج ُ دو دقیقه ی بامداد است !
از سر ُ صدای گربه ها در آن سوی پنجره
احساس ِ آرامش می کنم !
نفس ِ سرد ِ مرگ را بر گردنم احساس می کنم !
گاه به سرم می زند که خانه را به آتش بکشانم ،
تا او را بسوزانم ...
ولی خودکشی
بدترین ُ تابلوترین جلوه ی خودخواهی ُ غرور است !
روحش شاد ....