خشم و هیاهو (رُمان)
ویلیام فاکنر
The Sound and The Fury
Wiliam Faulkner
"این کتاب را نوشتم و یاد گرفتم چطور کتاب بخوانم"
ویلیام فاکنر
پیش از این یک کتاب از این نویسنده ی برنده جایزه نوبل (1949) معرفی کرده بودم که رمان گور به گور بود و به شدت مرا جذب کرد . نقطه اتکاء و قدرت آن کتاب نحوه روایت داستان و گاهن اتفاقاتی واحد از دید شخصیت های مختلف بود .
اما خشم و هیاهو از جنس دیگری است و شاید با همه رمان هایی که در تمام زندگی تان خوانده اید متفاوت باشد . خواندن کتاب و تمام کردنش و در نهایت فهمیدن داستان کمی سخت به نظر می رسد . اما وقتی به صفحات پایانی می رسید احساس نزدیک شدن به فتح یک قله معروف به شما دست می دهد ، که احساس گزافی هم نیست .
رُمان چهار قسمت دارد و باز هم در مورد یک خانواده روستایی است ، و شاید بهتر است بگویم در مورد فروپاشی یک خانواده روستایی (خانواده کامپسن ) است . سه قسمت اول از دید سه پسر خانواده و قسمت چهارم از دید دانای کل تصویر می شوند .
آنقدر این کتاب حرف برای گفتن دارد که اگر بخواهم این آن را به طور کامل بررسی کنم شاید به ساعتها وقت نیاز باشد اما با توجه به مقاله هایی که در مورد رُمان خوانده ام تا آنجا که بتوانم سعی خود را می کنم و در هر یک از این چهار قسمت به دو مقوله ی زمان و عشق می پردازم .
پسر بزرگ ، قسمت اول . موری یا بنجامین یا بنجی کامپسن یک معلول ذهنی است که خاطراتش را برای خواننده تعریف می کند . بنجی تمام کتاب را در قمست خود تعریف می کند اما برای فهمیدنش شاید بهتر است یک معلول ذهنی باشیم . او ناتوان از تفکیک خاطرات خود از نظر زمانی است . گویی اصلن مقوله یی به نام زمان (شامل گذشته ، حال ، آینده ) برای تو او تعریف نشده است . و این سخت ترین قسمت ماجراست . کلمات در هم و برهم ، پاراگراف های نصفه و نیمه و اتفاقات تو در تو ... جملاتی گنگ و عباراتی با حداقل درک پذیری را به وجود می آورند . کمی صبر کنید و این سخت ترین مسیر را تا رسیدن به قله پشت سر بگذارید . و اما عشق در نظر او ساده تر از هر تعریف دیگری است،او از بین تمام اعضای خانواده عاشق تک دختر خانواده (کدی) است و او را از هرگونه عملی که به پاک بودنش آسیب برساند بر حذر می دارد . البته به شیوه ی خودش . او کدی را تا آنجا دوست دارد که بعد از گذشت سالها وقتی نام او را می شنود به گریه می افتد .
پسر دوم ، قسمت دوم . کوئنتین کامپسن دچار نوعی وسواس ذهنی است که در نهایت منجر به خودکشی او می شود . یأس و احساس گناه را همیشه به همراه خود دارد . او حتی خود را در ازاله ی بکارت خواهرش (کدی) ، بدبختی های مادرش (کارولین) و حتی برادرهایش مقصر می داند . زمان برای کوئنتین دست و پا گیرترین مقوله است و او را همیشه در گذشته نگه داشته است . زمان همان چیزی است که از آن فرار می کند و بیشتر وسواس ذهنی اش هم در همین مورد است . ساعت دیواری اتاقش و ساعت یادگاری پدرش را از کار می اندازد . او حتی با سایه خود که شاید به نوعی زمان را به او یادآور می شود بگو مگو پیدا می کند . در تمام طول روزی که تصمیم دارد در شبش خود را در رودخانه بیندازد با نمادهای مختلفی روبرو می شود که او را به گذشته می برند و او از زمان فراری است . و اما عشق در نظر او نامفهوم می نماید . نامفهوم نه به معنای پوچ که منظور عدم توانایی کوئنتین در بیان صحیح آن است . او نیز کدی را دوست دارد و برای نجات او حاضر است هر کاری بکند ، حتی دلش می خواهد همه باور کنند که او باعث از بین رفتن بکارت خواهرش بوده است . شاید در این قسمت نیز گاهی احساس سردرگمی کنید اما نه ! این سردرگمی نیست که این اصل داستان است .
پسر کوچک ، قسمت سوم . جیسُن کامپسن (جیسُن چهارم ) که کوچک ترین عضو خانواده است اما خواننده زمانی با او آشنا می شود که تنها سرپرست خانواده ی از هم پاشیده ی کامپسن است . با توجه به دو قسمت قبل و شخصیت های دو برادر دیگر ، شاید به نظر خواننده بیاید که روحی خبیث در جیسُن هلول کرده است . او که حمایت های بی دریغ مادرش را به دنبال خود دارد ، بیشترین دغدغه ی فکری اش تجارت است . مسئول گرفتاری های خانواده را همه ی اعضای خانه می داند ، از پدر خانواده (جیسُن سوم) که دائم الخمر بوده گرفته تا مادر همیشه حامی اش ، خواهر گناهکارش ، برادرهای دیوانه اش و کاکاسیاه های آشپزخانه که فقط نان خور اضافی اند . اما درگیری او با زمان به نوع دیگری است . او همیشه دیر می رسد . به سر کار دیر می رسد . از اطلاعات بورس دیر آگاه می شود . زمانی که به تعقیب خواهرزاده اش می رود دیر می رسد . حتی سر ناهار دیر حاضر می شود . و هیچگاه در مکانی که باید در زمان مناسب حاضر نیست . و همین امر کلافه گی او را بیش از پیش می کند . در مورد نظر جیسُن درباره عشق بهتر است گفتگویی نکنیم ، او فقط با پول سر و کار دارد .
دانای کل ، قسمت چهارم . و اما پیچ آخر ِ این صعود طاقت فرسا و لذت بخش . از اینجا به بعد مسیر تقریبن هموار می شود . دانای کل به خوبی آرامش کاکاسیاه ها و رئیس آشپزخانه (دیلسی) را به رُخ می کشد . او که با همه ی گرفتاری های آشپزخانه و مریض بودن خانم خانه و دردسرهای نگهداری بنجی و سروکله زدن با جیسُن و ... همیشه به موقع کارهایش را به پایان می برد . او نه عقب تر از زمان می رود و نه از آن جلو می زند . دیلسی در واقع تنها فردی است که از اوج اُبهت خانوادگی کامپسن ها تا زمان از هم گسیختگی آنها را دیده است .
"دیلسی گفت :« اول و آخرشو دیده ام »
فرونی گفت :« اول و آخر چی رو ؟ »
دیلسی گفت :« تو کاریت نباشه . اولشو دیدم ، حالام آخرشو می بینم . »"
از بنجی که زمان را نمی شناسد تا کوئنتین که از اسارت در دست زمان فراری است تا جیسُن که همواره به دنبال زمان می دود و در نهایت دیلسی که تفکیک زمانی را به صورت غریزی و به خوبی انجام می دهد ، همه و همه شاهکاری را خلق می کنند که نویسنده ی آن لایق جایزه ی نوبل ادبیات شناخته می شود .
در نهایت همه ی چیزهایی که نوشتم تمام قصه و شخصیتهای آن نیستند . داستان دختر خانواده (کدی) و فرارش و دختر کدی (کوئنتین) و ماجراهایی که بوجود می آورد . مادر خانواده ، پدر خانواده ، دایی موری ، لاستر ، ورش ، تی.پی و ... که برای هر کدام می توان تحلیلی طولانی نوشت ، اما همیشه ترجیح می دهم خواننده کتاب برداشت خودش را داشته باشد . به یاد جی.دی.سلینجر که همیشه عاشق خواننده های معمولی بود ، همان هایی که هنوز حرفه‌ای کتاب نمی‌خوانند و بدون توجه به نقدها و پیش‌داوری‌های دیگران، داستانی می‌خوانند و به فراخور آن چیزی که دستگیرشان می‌شود، درباره‌اش نظر می‌دهند .
مشخصات کتاب :
نام کتاب : خشم و هیاهو
نویسنده : ویلیام فاکنر
مترجم : صالح حسینی
موضوع : رُمان
ناشر : انتشارات نیلوفر
چاپ ششم 1386
قیمت : 5800 تومان
قسمت هایی از رُمان خشم و هیاهو :
"... و صدای ساعت را می شنیدم . ساعت پدربزرگ بود و روزی که پدرمان آن را به من می داد گفت : ... این را به تو نه از این بابت می دهم که زمان را به خاطر بسپاری ، بلکه از این بابت که گاه و بیگاه ،لحظه ای هم که شده ، از یادش ببری و تمام هم و غم خودت را بر سر غلبه بر آن نگذاری .
گفت : چون هیچ نبردی به پیروزی نمی رسد . اصلن نبردی در نمی گیرد . عرصۀ نبرد جز حماقت و نومیدی بشر را بر او آشکار نمی کند ، و پیروزی پندار فیلسوفان و لعبتکان است ."
"بدبختی آدمی آنوقتی نیست که پی ببرد هیچ چیز نمی تواند یاری اش کند ــ نه مذهب ، نه غرور ، نه هیچ چیز دیگر ــ بدبختی آدمی آنوقتی است که پی ببرد به یاری نیاز ندارد ."
"پدرمان به ما آموخت که تمام انسانها انبوهه هایی بیش نیستند ، لعبتهایی کاه آگن که از توده های زباله پرتاب شده اند جایی که تمام لعبت های قبلی را انداخته بودند و کاه از کدام زخم در کدام سو جاری است و او به خاطر من نبود که [بر صلیب] جان داد ."
"پول فقط مال کسی است که بتواند بگیرد و نگهش دارد . همین جا توی جفرسن کسی هست که با فروختن خنزر پنزر به کاکاسیاهها پول کلانی بهم زد ، بالای مغازه اش توی اتاقی قد یک خوکدانی زندگی می کرد و پخت و پزش را هم خودش انجام می داد . حدود پنج شش سال پیش مریض شد. طوری وحشت برش داشت که وقتی از رختخواب بیماری پاشد ، عضو کلیسا شد و یک مبلّغ ِ مذهبی ِ چینی را از قرار سالی پنج هزار دلار برای خود خرید . اغلب فکر می کنم اگر او بمیرد و متوجه بشود بهشت مهشتی در کار نیست ، وقتی فکر آن پنج هزار دلار در سال را بکند چقدر کفری می شود . به نظر من بهتر است همین حالا بمیرد و پول هدر ندهد ."
"پدرمان می گفت انسان حاصل جمع تجربه های اقلیمی اش ؛ انسان حاصل جمع آن چیز که تو ؛ مسأله ای با خواص ناخالص که به طرز ملالت آوری به صفر غیر متغیّر می رسد : بن بست خاک و آرزو ."
خشم و هیاهو
ویلیام فاکنر
صالح حسینی