امیدوارم خوشتون بیاد
اینم قسمتی از این رمان:
با احتیاط بهشون نزدیک شدم.دوست داشتم بدون اینکه متوجه ام بشن چهره هاشونو ببینم.
بادقت نگاه کردم و دیدم شبیه انسان های عادی نیستن. پوست سیاهی داشتن و موهاشون مثل
دم اسب بود و ناخن هاشون مثل داس دراز بود .بعد از دیدن اون ها از ترس موهای بدنم سیخ شد و
سرجام خشک شدم با همدیگه مشغول صحبت بودن و صداهای ترسناک و بمی داشتن.شنیدم که یکیشون
میگفت:منتظر شدن تا ما بریم سراغش ...اونا همیشه دخالت میکنن و یکی دیگشون جواب داد: اگه
اونا میخوان پس ما هم اونو میکشیم.
وقتی حرف از قتل شد بیش از پیش ترس برم داشت خواستم از اونا دور بشم که یکیشون گفت:
یه نفر داره به حرفامون گوش میده ....