عنوان کتاب:پایان خوش
نویسنده: نیکا کیان
تعداد صفحات پی دی اف:۱۶۹
تعداد صفحات جاوا:۹۳۷
منبع:سایت نودهشتیا
آغاز کتاب:
سکوت شب،سایه ی در ختان که از لابه لای پنجره به داخل می امد،صدای وحم انگیز باد که با شاخه های درختان سر به فلک کشیده ی باغ بازی میکردوصدای پارس پی درپی سگ همسایه واتفاق های گذشته واینده خواب را از چشمان وحشت زده ی من دور کرده بود،از یک طرف مرور گذشتهواز طرفی دیگرترس از اینده ای که در انتظارمن بودومن فراری از اون…ترس وترس وترس …پس چه طور؟منی که از سایه ی درختان ،از صدای باد واز همه مهمتر از تنهایی حراس داشتم،با دست خودم خودم رو درگیر تنهایی کرده بودم،بی کس وتنها توی شهر غریب وبا ادم های غریبه تر که از نظر خودشون اشنا ترین اشنا بودن…چراکسی جلوی من رو نگرفت؟چرا کسی از من حمایت نکرد؟چرا کسی نه نیاورد؟یعنی همه راضی بودن؟یعنی همه به تنهایی من راضی بودن؟
بازم من تنهای تنها شدم …اخ..خدایا چرا ؟؟چرا؟؟چرا؟؟ بازم همه ی افکارم دست به دست هم دادن ومن رو به گذشته بردن،از شروع این ماجرای تلخ ویانه به نظر من تلخ ،به حدود ده ماه پیش…من شینا شیرازی دختری شانزده ساله به دور از همه ی مشکلات زندگی شاد وخوشحال،سرزنده ی سرزنده…وسایلم را با خوشحالی داخل کیفم گذاشتم وشکلکی برای دوستم در اوردم وبا دواز کلاس فرار کردم تادر مدرسه دویدیم وتوی سر وکله ی هم زدیم،وقتی جلویدر رسیدم خوشکم زدودوستم راکه سعی داشت منو بزنه با دست کنار زدم اوهم متوجه حال دگر گون من شده بود،برای همین رد نگاهم رو گرفت اون هم حال بهتری از من نداشت با من،من گفت:
-این همون مرده نیست که چند وقته در خونمون کشیک میده؟؟
-چرا خودشه ،این جا چی کار میکنه؟
-نمی دونم ،مردک چه جوریم به ما زل زده…ولی خودمونیم هم خوشتیپه هم معلومه پولداره..
نگاهم رو از مرد گرفتم وبه دوستم دادم وبا تمسخر گفتم:
-برم برات خاستگاری؟؟
اون هم کم نیاورد وهمان طور که مرد غریبه را نگاه می کرد باعشوه گفت:
-نه عزیزم من خودم بلدم…
خنده ام گرفت وبه کمرش زدم وگفتم:
-بس کن رزی انقدرم به این یارو نگاه نکن ،بیا بریم…