بخشی از این رمان :
تازه سپیده صبح دمیده و هوا را آنقدر روشن کرده بود که فقط سایه اشیاء تشخیص داده می شد. مردم تهران غالبا در خواب بودند و پایتخت پرهیاهوی ایران را سکوت و آرامش در آغوش گرفته بود.
ستوان منوچهر چشمانش را از خواب باز کرد و با یک جست از رختخواب بیرون آمد. سرپائی هایش را پوشید و با لباس خواب به حیاط آمد و در هوای ملایم مهرماه شروع به حرکات ورزشی کرد و آنقدر به حرکات ورزشی ادامه داد تا عضلات قوی و پیچیده اش از عرق خیس شد. بعد با حوله ای که آ را خیس کرده عرق ها را از بدن پاک کرد و با حوله دیگری بدنش را خشک کرد، لباس پوشید و به اتاق خود که در طبقه دوم واقع بود، رفت. منوچهر بیش از 22سال نداشت. پدرش هم مانند خودش نظامی بود و در ارتش درجه سروانی داشت. درآمد پدرش زیاد نبود، به همین جهت زندگی چندان آسوده و راحتی نداشتند.
منوچهر از بچگی کاملا جدی و وظیفه شناس بار آمده و غالبا در کلاس ها رتبه اول را حائز می شد، امسال همکه تازه از دانسکده افسری فارغ التحصیل شده بود، بعلت حسن اخلاق و رفتار، به اخذ یک دوربین از دست شاه مفتخر شده و آن را بر سایر جوائزی که در دوران گرفته بود افزود.
امروز چهارمین روزی بود که برای انجام خدمت افسری به عباس آباد می رفت، و در همین چند رز توانسته بود بین افسران قدیمی، دوستان زیادی بدست آورد و ضمنا توجه فرمانده اسواران را هم کاملا به خود جلب کند زیرا او از روی عقیده کارهای خود را انجام می داد و بالنتیجه همه را از ته دل دوست می داشتند.