شدم. بعد از پانزده روز تعطیلی واقعا دلم برای بچه ها و مدرسه تنگ شده بود. تا سرویس وایساد
زود پیاده شدم و وارد مدرسه شدم. همه ی بچه ها تو حیاط بودند و داشتند با هم حرف می زدند.
هر چی گشتم دوستامو ندیدم .رفتم طبقه دوم وداخل کلاس شدم .
من هفده ساله بودم و کلاس سوم دبیرستان و رشته کامپیوتر، می خواندم. من تا وارد کلاس شدم
تعجب کردم، هیچکدام از بچه ها تو کلاس نبودند! کیف رو روی نیمکتم گذاشتم و بیرون آمدم.
داشتم از کنار نمازخانه رد می شدم که صدای بچه ها رو شنیدم. زود رفتم در رو باز کردم. دیدم بچه
داخل نماز خانه دارن با جوراب همدیگر رو می زنند، تا منو دیدن می خواستند جوراب رو به طرفم
پرتاب کنند؛ که من در نماز خانه رو بستم. بعد در رو باز کردم رفتم تو با بچه ها احوال پرسی
کردم. بعد رفتم کنار صدف و فاطمه که دوستای صمیمی من بودند، نشستم. صدف حالت چشماشو
تنگ کرد بعد گفت:
- ببینم سحر خانم! نوروز با نامزادتون اینقدر خوب بود که دیر به دیر سراغی از ما می گرفتی؟! یا
که اصلا جواب ما رو نمی دادی؟! واقعا که از تو توقع نداشتم اینجوری باشی!
دانلود رمان سحر از آیدا ماهه با فرمت pdf برای کامپیوتر و لپتاپ
دانلود رمان سحر از آیدا ماهه با فرمت apk برای گوشی های اندرویدی