خلاصه
اخمی کردم و گفتم:- لازم نکرده خواستم چاقو رو از دستش بگیرم که دستشو عقب کشید و گفت:- چرا لج میکنی؟ میخوام کمکت کنم… تو بشین چاییتو بخور…کور خونده اگر فکر کرده که من تو آشپزخونه کنارش میشینم… تعادل روحی نداره… نه به 10 دقیه پیشش که هی تیکه مینداخت نه به حالا که دایه ی عزیز تر از مادر شده… شک ندارم میخواد باهام حرف بزنه، برای اینکه حالشو بگیرم شونه هامو بی تفاوت بالا انداختم و گفتم: