نویسنده رقیه نصراله پور
بخشی از این رمان :سپیده کارش رو زودتر تموم کرده بود و داشت استراحت میکرد دستام دیگه نای نوشتن نداشت ولی مجبور بودم. خانم مهدوی منشی رئیس شرکت در رو باز کرد . بهم پوزخندی زد:
- خانم نادری آقای ذولفقاری شما رو خواستن.
با بستن در سرم رو بلند کردم و به سپیده نگاه کردم و نفسم رو بیرون دادم. انگار اذیت وآزارهای این مرد تمومی نداشت:
- وای خدای من دیگه چی میخواد بگه؟
سپیده نگاه مظلومانه ای بهم کرد:
- بیچاره...دست از سرت بر نمیداره نگین.یه فکری بکن.
بلند شدم و مقنعه ام رو راست کردم:
- دیگه چکار باید بکنم که نکردم..من سعیمو میکنم ولی خودت میبینی که نمیشه.
در رو باز کردم و رفتم بیرون. وقتی از بین بقیه کارمندا رد میشدم همه منو زیر چشمی نگاه میکردن. بعضی ها هم بهم پوزخند میزدن. صدای پچ پچشون آزارم میداد. دیگه همه فهمیده بودن رئیس بهم به یه چشم دیگه ای نگاه میکنه... دیگه نگاه و حرفای دیگرون برام عادی شده بود. حاضر بودم هر خفت و خواری رو تحمل کنم ولی این مرد ازم دست بکشه. در اتاق رو زدم و وارد شدم.پایان خوش